شماره ٣٦٨: از نگاه خيره چشم يار مي گردد گران

از نگاه خيره چشم يار مي گردد گران
از عيادت دايم اين بيمار مي گردد گران
سر سبک چون شد ز مي، دستار مي گردد گران
وقت طوفان کف به دريابار مي گردد گران
آه ازان آيينه رو کز بس صفا بر خاطرش
طوطي خوش حرف چون زنگار مي گردد گران
کي به فکر حلقه آغوش ما خواهد فتاد؟
آن که او را بر کمر زنار مي گردد گران
هر که منع از آرزوي دل کند بيمار را
گر بود عيسي، که بر بيمار مي گردد گران
گر بود رطل گران بر دل گران مخمور را
کوه غم هم بر دل بيدار مي گردد گران
هر چه غير از بوي پيراهن بود، يعقوب را
بر دل و بر ديده خونبار مي گردد گران
بار بردار از دل مردم که بر دوش زمين
برندارد هر که از دل بار، مي گردد گران
هر رگ ابري که از احسان گرانبارم کند
بر دلم چون تيغ لنگردار مي گردد گران
مشت آبي زن به روي خود که خواب بيخودي
بيشتر در دولت بيدار مي گردد گران
از گرانجاني در آن عالم کنندش سنگسار
هر که بر دل خلق را بسيار مي گردد گران
از دل پر خون نباشد شکوه خون آشام را
چون تهي شد شيشه بر خمار مي گردد گران
خانه بر دوشان نمي گيرند در جايي قرار
سيل کي بر خاطر کهسار مي گردد گران؟
نيست از بي باکي دلدار صائب غم مرا
درد من از پرسش اغيار مي گردد گران