شماره ٣٦٤: بده مي که بر قلب گردون زنيم!

بده مي که بر قلب گردون زنيم!
ازين شيشه چون رنگ بيرون زنيم
سرانجام چون خشت بالين بود
به خم تکيه همچون فلاطون زنيم
برآييم از کوچه بند رسوم
قدم در بيابان چو مجنون زنيم
بماليم در زير پا حرص را
کف خاک بر چشم قارون زنيم
برآريم از بحر سر چون حباب
ازين تنگنا خيمه بيرون زنيم
به اين قد خم گشته، چوگان صفت
سرپاي بر گوي گردون زنيم
مي لعل خونش به جوش آمده است
چه افتاده پيمانه در خون زنيم؟
عرق رنگ نگذاشت بر روي ما
به قلب قدحهاي گلگون زنيم
به دشمن شبيخون زدن عاجزي است
گل صبح بر قلب گردون زنيم
نيفتيم چون سايه دنبال خضر
به لبهاي ميگون شبيخون زنيم
چو خودپاي بربخت خود مي زنيم
چرا طعن بر بخت وارون زنيم؟
به خلق ارچه از خاک ره کمتريم
به همت سراز اوج گردون زنيم
دل ما شود صائب آن روز باز
که چون سيل گلگشت هامون زنيم