شماره ٣٥٩: در سخن بر نيايد آوازم

در سخن بر نيايد آوازم
نيست انديشه اي ز غمازم
در کمانخانه فلک چون تير
به پر عاريه است پروازم
نيست ناخن به دل زني هر جا
بينواتر ز رشته سازم
آن ضعيفم که مي شود چون چشم
پر کاهي حجاب پروازم
چون شود با تو ساز صحبت من؟
تو برون ساز و من درون سازم
نيست ممکن مرا نهان کردن
پرده در همچو گوهر رازم
گر چه در گوشمال عمرم رفت
نشد آهنگ، بخت ناسازم
مي رسد همچو سرو از آزادي
از زمين تا به آسمان نازم
آن سپندم که در حريم ادب
نشنيده است آتش آوازم
دلي از ناله مي کنم خالي
گر بود همچو ناي دمسازم
چه کندبحر و کان به همت من؟
کاسه آشام و کيسه پردازم
چون جرس، ماندگان قافله را
مي رساند به منزل آوازم
در قفس بس که مانده ام صائب
رفته از ياد ذوق پروازم