شماره ٣٥٦: به وحشت ز دنيا سلامت گزيدم

به وحشت ز دنيا سلامت گزيدم
به دامن کشيدن گل از خار چيدم
حجاب دل و ديده روشنم شد
چو نرگس بجز پشت پا هر چه ديدم
ز آزادگي جمله تن دست گشتم
که چون سرو دامن ز گلزار چيدم
برآوردم از جيب هر روزني سر
به هر کوچه چون مهر تابان دويدم
اميدم ز مشق جنوني که کردم
به آن مد آهي است کز دل کشيدم
زهستي جدا شو که اين راه را من
به مقراض قطع تعلق بريدم
به يک فرد بسته است صد دفتر اينجا
به خود تا رسيدم به عالم رسيدم
ازان گشت شيرين چو گوهر کلامم
که از بحر هر تلخ و شوري چشيدم
ازان شير گيرم که در عهد طفلي
ز بي شيري انگشت خود را مکيدم
ادب بود منظور، نه تن پرستي
اگر خار راه تو از پا کشيدم
تو با هر که خواهي برو آشنا شو
که من خيري از آشنايي نديدم
نصيب من از قرب اين لاله رويان
بساطي است کز داغ بر سينه چيدم
مرادم تو بودي ز سير و اقامت
ز هر جا گذشتم، به هر جا رسيدم
مده صائب از دست دامان وحشت
که من از رميدن چنين آرميدم