شماره ٣٥١: مي شود از دم زدن خراب وجودم

مي شود از دم زدن خراب وجودم
پرده آه است چون حباب وجودم
گردش چشمي است دور زندگي من
مد نگاهي است چون شهاب وجودم
هيچ نبسته است در طلسم حياتم
جلوه خشکي است چون سراب وجودم
ذره من زندگي ز خويش ندارد
بسته به دامان آفتاب وجودم
حاصل من نيست غير تهمت هستي
برفکند چون زرخ نقاب وجودم
همچو حبابم که در طلسم تعين
نيست بجز پرده حجاب وجودم
جلوه دو دست در نظر نفسم را
بس که به رفتن کند شتاب وجودم
حاصل من نيست جز خيال پريشان
پرده غفلت بود چو خواب وجودم
نيست بجز تار و پود آه ندامت
همچو کتان پيش ماهتاب وجودم
موج سرابم کز اين بساط ندارد
هيچ به کف غيرپيچ و تاب وجودم
همچو هلال است يک اشاره ابرو
بس که بود پاي در رکاب وجودم
عمر شکر خنده ام چو گل دو سه روزست
گريه تلخ است چون گلاب وجودم
خانه جدا مي کنم ز ساده دليها
گر چه ز درياست چون حباب وجودم
ز آتش و خاک است و باد و آب سرشتم
چون شود ايمن ز انقلاب وجودم؟
کاش در آنجا ز من حساب نگيرند
نيست در اينجا چو در حساب وجودم
سوخت دلم را سپهر صائب و نگذاشت
تا شنود بوي اين کباب وجودم