شماره ٣٥٠: از باد دستي خود ما ميکشان خرابيم

از باد دستي خود ما ميکشان خرابيم
در کاسه سرنگوني همچشم با حبابيم
با محتسب به جنگيم از زاهدان به تنگيم
با شيشه ايم يکدل، يکرنگ با شرابيم
آنجا که ميکشانند چون ابر تر زبانيم
آنجا که زاهدانند لب خشک چون سرابيم
در گوش عشقبازان چون مژده وصاليم
در چشم مي پرستان چون قطره شرابيم
با خاص و عام يکرنگ از مشرب رساييم
بر خار و گل سمن ريز چون نور ماهتابيم
آنجا که داغ بيدرد گل کرد، پنبه زاريم
آنجا که زخم عشاق خنديد، مشک نابيم
آنجا که گل شکفته است شبنم طراز اشکيم
آنجا که خار خشکي است چشم تر سحابيم
چون مي به مجلس آيد از ما ادب مجوييد
تا نيست دختر رز در پرده حجابيم
در پله نظرها هرگز گران نگرديم
ما در سواد عالم چون شعر انتخابيم
زلف معنبري نيست زان روي بي دماغيم
حسن برشته اي نيست از بهر آن کبابيم
بر تيغ حدت طبع در جمع موشکافان
ما جوهريم ازان رو در قيد پيچ و تابيم
از مشرق بناگوش خنديد صبح پيري
ما تيره روزگاران در سير ماهتابيم
يک ره به گوشه چشم در زي پا نظر کن
عمري است پايمالت چون ديده رکابيم
تا اقتدا نموديم بر فطرت ظفرخان
چون فکرهاي صائب پيوسته بر صوابيم