شماره ٣٤٧: از جام بيخودي کرد ساقي خداپرستم

از جام بيخودي کرد ساقي خداپرستم
بودم ز بت پرستان تا از خودي نرستم
راهي که راهزن زد يک چند امن باشد
ايمن شدم ز شيطان تا توبه را شکستم
ساقي و باده من از سينه جوش مي زد
روزي که بود مطرب از نغمه الستم
زان دم که عشق او بست از نيستي ميانم
ز نار تازه اي شد احرام هر چه بستم
با دست در کف تن تا در خمار باشم
دارم تمام عالم روزي که نيم مستم
از خود مرا برون بر، تا کي درين خرابات
مستي و هوشياري سازد بلند و پستم؟
از صحبت گرانان در زير سنگ بودم
جز گوشه دل خود در هر کجا نشستم
از نوخطان گسستم سررشته محبت
زان دم که صائب آمد زلف سخن به دستم