شماره ٣٤٦: چشم گشايش از خلق نبود به هيچ بابم

چشم گشايش از خلق نبود به هيچ بابم
در بزم بيسوادان لب بسته چون کتابم
در ملک بي نشاني ازمن چه جرم سر زد؟
کز شش جهت فکندند در پنجه عقابم
هر چند کشتي من بر خشک بسته گردون
نوميد بر نگشته است يک تشنه از سرابم
محو محيط وحدت مستغرق وصال است
من از ره تعين سرگشته چون حبابم
در زهد خشک باشد پوشيده مشرب من
آب حياتم اما خس پوش از سرابم
چون ماه نو تواضع با خاکيان نمايم
با آن شکوه گردون گيرد اگر رکابم
هرگز دلم نبوده است بي داغ عشق صائب
چسبيده است دايم بر اخگري کبابم