شماره ٣٤٤: مکش ز حسرت تيغ خودم که تاب ندارم

مکش ز حسرت تيغ خودم که تاب ندارم
ز هيچ چشمه ديگر اميد آب ندارم
بغير دل که به دست خداست بست و گشادش
دگر اميد گشايش ز هيچ باب ندارم
خوشم به وعده خشکي ز شيشه خانه گردون
اميد گوهر سيراب ازين سراب ندارم
درين محيط که بي لنگرست باد مخالف
بغير کسب هوا کار چون حباب ندارم
چرا خورم غم دنيا به اين دوروزه اقامت؟
چو بازگشت اين منزل خراب ندارم
در آن جهان ندهد فقر اگر نتيجه، در اينجا
همين بس است که پرواي انقلاب ندارم
دليل قطع اميدست آرميدگي من
ز نارسايي اين رشته پيچ و تاب ندارم
مبين به موي سفيدم، که همچو صبح بهاران
درين بساط بجز پرده هاي خواب ندارم
ترا که هست مي ازماهتاب روي مگردان
که من زدست تهي روي ماهتاب ندارم
درين رياض من آن شبنم سياه گليمم
که روي گرم توقع ز آفتاب ندارم
مرا ز روز حساب اي نفس دراز مترسان
که خود حسابم و انديشه حساب ندارم
مساز روي ترش از نگاه بي غرض من
که همچو نامه بي مطلبان جواب ندارم
ز فکر صائب من کاينات مست و خرابند
چه شد به ظاهر اگر در قدح شراب ندارم