شماره ٣٤٠: برون نمي برد از فکر دوست عالم آبم

برون نمي برد از فکر دوست عالم آبم
نقاب دولت بيدار نيست پرده خوابم
جگر گداز محيط است داغ تشنگي من
کلاه گوشه به دريا شکسته موج سرابم
به خوان چرخ نکردم دراز دست تهي را
نداشت کاسه در يوزه پيش بحر حبابم
اگر چه روي مرا داشت روزگار بر آتش
چه خون که در دل آتش نکرد اشک کبابم
نيم چو آينه مه رهين پرتو منت
چو مهر باهمه آفاق روشن است حسابم
چو ماه عيد نشد راست قامتم ز تواضع
همان سپهر دهد خاکمال همچو رکابم
ز بي تهي نرسيدم به غور بحر حقيقت
به فکر پوچ بسر رفت روزگار حبابم
ز خشک مغزي ميناچه خون که در جگرم نيست
خوش آن زمان که به ميناي غنچه بود گلابم
خم سپهر برين مي کند تلاش شکستن
مگر به خانه زور آمده است باده نابم؟
همان ز طعن خطا نيستم خلاص چو صائب
گرفت روي زمين را اگر چه فکر صوابم