شماره ٣٣٧: اشک است درين مزرعه تخمي که فشانيم

اشک است درين مزرعه تخمي که فشانيم
آه است درين باغ نهالي که رسانيم
گرد سفر از جبهه ما شسته نگردد
تا رخت چو سيلاب به دريا نکشانيم
از ما گله بي ثمري کس نشنيده است
هر چند که چون بيد سراپاي زبانيم
در باغ چناري به کهنسالي ما نيست
چون سرو اگر در نظر خلق جوانيم
بر گوهر سيراب نباشد نظر ما
ما حلقه بگوش صدف پاک دهانيم
بيداري دولت به سبکروحي ما نيست
هر چند که چون خواب بر احباب گرانيم
از ما مگذر زود کز انديشه نازک
شيرازه ياقوت لبان چون رگ کانيم
چون تير مداريد ز ما چشم اقامت
کز قامت خم گشته در آغوش کمانيم
موقوف نسيمي است ز هم ريختن ما
آماده پرواز چو اوراق خزانيم
گر صاف بود سينه ما هيچ عجب نيست
عمري است درين ميکده از درد کشانيم
با تازه خطانيم نظر باز ز خوبان
صد شکر که از جمله بالغ نظرانيم
پيري نتوان يافت به دل زندگي ما
باقامت خم صيقل آيينه جانيم
از ما خبر کعبه مقصود مپرسيد
ما بيخبران قافله ريگ روانيم
باشد زر گل راز فلک در نظر ما
هر چند چو نرگس به ته پا نگرانيم
چندين رمه را برگ و نواييم ز کوشش
هر چند که بي برگ تر از چوب شبانيم
عمري است که در خرقه پرهيز چو صائب
سر حلقه رندان خرابات جهانيم