شماره ٣٣٤: ما فکر لباس و غم دستار نداريم

ما فکر لباس و غم دستار نداريم
انديشه سامان چو سر دار نداريم
سر در ره آرايش ظاهر نتوان کرد
چون گل سر آرايش دستار نداريم
اي سايه اقبال هما رو سر خود گير
ما شکوه اي از سايه ديوار نداريم
هر جا نبود سوخته اي رو ننماييم
آيينه به پيش رخ زنگار نداريم
داريم هواي سفر عالم بالا
چون شبنم گل چشم به گلزار نداريم
دنباله رو قبله نماي دل خويشيم
چون کعبه روان روي به ديوار نداريم
در جيب صدف گوهر ما چشم گشوده است
ما طاقت رسوايي بازار نداريم
شد مخزن گوهر صدف از آبله دست
ما جز گره دل ثمر از کار نداريم
بگذار که در چاه مذلت بسر آريم
ما حوصله ناز خريدار نداريم
ما بيخبران قافله ريگ روانيم
يک ذره ز سرگشتگي آزار نداريم
هر چند که در گردن ما دست فکنده است
از بيخبريها خبر از يار نداريم
صائب نفس شعله ما تشنه خارست
با مردم کوتاه زبان کار نداريم