شماره ٣٢٨: چندان که چو خورشيد به آفاق دويديم

چندان که چو خورشيد به آفاق دويديم
ما پير به روشندلي صبح نديديم
يک بار نجست از دل ما ناوک آهي
از بار گنه همچو کمان گرچه خميديم
چون شمع درين انجمن از راستي خويش
غير از سر انگشت ندامت نگزيديم
افسوس که با ديده بيدار چو سوزن
خار از قدم آبله پايي نکشيديم
چون لاله دلسوخته در گلشن ايجاد
بي خون جگر قطره آبي نچشيديم
هر چند چو گل گوش فکنديم درين باغ
حرفي که برد راه به جايي نشنيديم
از آب روان ماند بجا سبزه و گلها
ما حاصل ازين عمر سبکسير نديديم
شد ناوک ما گر زدل سنگ ترازو
بر دوش کمان دست نوازش نکشيديم
شد کوزه نرگس سر بي مغز حريفان
ما يک گل ازان گوشه دستار نچيديم
اول ثمر پيشرسش قرب خدا بود
پيوند خود از هر چه درين باغ بريديم
بيرون ننهاديم ز سر منزل خود پاي
چندان که درين دايره چون چشم پريديم
کرديم تلف عمر به غواصي اين بحر
در هيچ صدف گوهر انصاف نديديم
صائب به مقامي نرسيديم ز سستي
از خاک چو ني گرچه کمر بسته دميديم