شماره ٣٢٧: از ناله ني راز دل عشق شنيديم

از ناله ني راز دل عشق شنيديم
زين کوچه به سر منزل مقصود رسيديم
راهي به سر آن مه شبگرد نبرديم
چندان که چو خورشيد به هر کوچه دويديم
ديديم که بر چهره گل رنگ وفا نيست
ما نيز سر خود به ته بال کشيديم
در ديده ما نشتر آزار شکستند
هر چند چو خون در رگ احباب دويديم
با زلف بگو در پي صيد دگر افتد
ما از خم دامي که رميديم، رميديم
از گريه ما هيچ دلي نرم نگرديد
در ساعت سنگين سر اين تاک بريديم
در گوش ز فرياد جرس پنبه گذاريم
نشنيدني از همسفران بس که شنيديم
چون موج نشد قسمت ما گوهر مقصود
هر چند که از طول امل دام کشيديم
ديديم که در روي زمين اهل دلي نيست
چون غنچه به کنج دل خود باز خزيديم
کرديم وداع کف خاکستر هستي
روزي که به آن شعله جانسوز رسيديم
ديديم ندارد سر ما زاهد بيدرد
از صومعه خود را به خرابات کشيديم
شير شتر و روي عرب چند توان ديد؟
پا از سفر کعبه مقصود کشيديم
هر چند ز خط راه توان برد به مضمون
ما هيچ به مضمون خط او نرسيديم
در سينه دل، چاک فکنديم چو صائب
اين نامه به تدبير نشد باز، دريديم