شماره ٣٢٥: ما زمزمه عشق به بازار فکنديم

ما زمزمه عشق به بازار فکنديم
ما شور درين قلزم زخار فکنديم
طاس فلک از زمزمه عشق تهي بود
ما غلغله در گنبد دوار فکنديم
چون شانه رسيديم به صدزخم نمايان
تا دست در آن طره طرار فکنديم
بس چشمه خون کز لب افسوس گشايد
اين پرده که از چهره اسرار فکنديم
رنگيني ما مهر لب جوهريان شد
آتش به دم سرد خريدار فکنديم
آيينه بينايي ما عيب نما بود
بر چهره خود پرده زنگار فکنديم
بستيم لب از حرف حق از بيم حسودان
خود را عبث از طاق دل دار فکنديم
آيينه ما سير نگرديد ز ديدار
چندان که نظر بر رخ دلدار فکنديم
بار دل ما بود همان دوري منزل
در منزل مقصود اگر بار فکنديم
در بزم بزرگان نتوان کرد گراني
در پاي خم مي سر و دستار فکنديم
صائب چه قدر سرمه توفيق کشيديم
کز پيش نظر پرده پندار فکنديم