شماره ٣٢٢: از صبر عنان دل خود کام گرفتيم

از صبر عنان دل خود کام گرفتيم
آن طاير وحشي به همين دام گرفتيم
بردانه نا پخته دويديم چو آدم
ما کار خود از روز ازل خام گرفتيم
هر چند چو دستار شد از گريه بسيار
از ديده خود جامه احرام گرفتيم
بوديم سبکسر چو سپند از رگ خامي
از سوختگي دامن آرام گرفتيم
ديديم زمين تخته مشق است فلک را
ننشسته درين خانه ره بام گرفتيم
شد لخت جگر تا به لب خويش رسانديم
هر لقمه که از خلق به ابرام گرفتيم
مخمور ز نقل و مي روشن نگرفته است
فيضي که ازان چشم چو بادام گرفتيم
سوديم به گردون کله از فخر چو خورشيد
تا بوسه چند از لب آن بام گرفتيم
از چشمه کوثر طمع خام نداريم
ما داد خود اينجا ز لب جام گرفتيم
چون فاخته از رتبه اقبال محبت
جا در بر آن سرو گل اندام گرفتيم
پروانه صفت صدق طلب رهبر ما شد
صائب خط پروانگي از شام گرفتيم