شماره ٣١٥: کو مي که ز زندان دل تنگ برآيم؟

کو مي که ز زندان دل تنگ برآيم؟
چون لاله نفس سوخته زين سنگ برآيم
يک سوخته دل نيست پذيراي شرارم
آخر به چه اميد من از سنگ برآيم؟
چون نيست مرا شهپر گلزار رسيدن
از بهر چه من زين قفس تنگ برآيم؟
در روي زمين نيست چو يک چهره روشن
چون آينه بي وجه چه از زنگ برآيم؟
اين دايره چون شد تهي از نغمه شناسان
از پرده براي چه به آهنگ برآيم؟
يک سو غم دنيا و دگر سو غم عقبي
با اينهمه غم چون من دلتنگ برآيم؟
کو باده لعلي، که ازين پيکرخاکي
سيراب چو لعل از جگر سنگ برآيم
اي مهر برون آ، که به يک چشم زدن من
چون شبنم ازين دايره رنگ برآيم
بر هيچ دلي نيست گران کوه غم من
با اين سبکي من به که همسنگ برآيم؟
در هيچ لباس از تو مرا نيست جدايي
يکرنگ توام گر چه به صد رنگ برآيم
چون رنگ پر و بال شکسته است درين باغ
صائب ز چه از عالم بيرنگ برآيم؟