شماره ٣١٢: هر چند ز پيراهن بحرست کلاهم

هر چند ز پيراهن بحرست کلاهم
مانند حباب است نظر پرده آهم
در پرده بخت است نهان روشني من
چون برق گرفتار درين ابر سياهم
افتاده تر از قطره سنجيده اشکم
پيچيده تر از مصرع برجسته آهم
هر تار من از نور يقين مد نگاهي است
تا همچو کتان ريخت ز هم پرتو ماهم
چشم کرم از ابر ترشروي ندارم
مشتاق شکر خنده برق است گياهم
چون برق سبکسير، شود بال و پر من
ريزند اگر خار جهان بر سر راهم
غافل که فزون مي شود آب گهر من
اخوان سيه دل که فکندند به چاهم
چندان که درين باديه چون چشم پريدم
حاصل نشد ازخرمن دو نان پرکاهم
چون سرو به يک مصرع موزون که رساندم
از برگ فزون است درين باغ گناهم
از منت خشک چمن آرا جگرم سوخت
هر چند ز بال و پر خود بود پناهم
از بس که عنانداري انديشه نکردم
چون زلف پريشان به هم افتاد سپاهم
زان روز که صائب شدم آشفته آن زلف
پيچيده تر از رشته آه است نگاهم