شماره ٣١٠: جان را به دم خنجر قاتل برسانم

جان را به دم خنجر قاتل برسانم
طوفان زده خويش به ساحل برسانم
چندان مرو اي جان که من از گريه شادي
آبي به کف خنجر قاتل برسانم
موجم که به هر آمدن و رفتن ازين بحر
فيضي به لب تشنه ساحل برسانم
صد بار جرس گشتم و پاس ادب عشق
نگذاشت که آواز به محمل برسانم
استادگي من نه پي راحت خويش است
درمانده خضرم که به منزل برسانم
از کشتن من رنگ رخش آب دگر يافت
کو دست که آيينه به قاتل برسانم؟
مفت است اگر از سفر پر خطر عشق
نقش قدم خويش به منزل برسانم
سرچشمه صحراي جنون زهره شيرست
خود را ز پي نو سفر دل برسانم
از اهل دل امروز کسي طالب دل نيست
چون غنچه چرا خون خورم و دل برسانم؟
کو رهبر توفيق، کز اين غمکده صائب
خود را به سلامتکده دل برسانم