شماره ٣٠٩: در هر که ترا ديده به حسرت نگرانم

در هر که ترا ديده به حسرت نگرانم
عمي است که من زنده به جان دگرانم
بيداري دولت به سبکروحي من نيست
هر چند که در چشم تو چون خواب گرانم
از داغ جنون ديده من باز نگرديد
چون عقل سبکسر کند از ديده ورانم؟
دستي که ز دقت گره از موي گشودي
در زير زنخ ماند ازين خوش کمرانم
فرياد که از کوتهي دست نگرديد
جز لغزش پا قسمت ازين سيمبرانم
هر چند که چون رشته نيايم به نظرها
شيرازه جمعيت روشن گهرانم
غافل نيم از گردش پرگار چو مرکز
هر چند که در دايره بيخبرانم
از بيجگري مي تپدم دل ز شکستن
هر چند که در کارگه شيشه گرانم
صائب ثمري نيست بجز تلخي گفتار
قسمت ز دهان و لب شيرين پسرانم