شماره ٣٠٤: آن قدر ندارم که سزاوار تو باشم

آن قدر ندارم که سزاوار تو باشم
آن به که گرفتار گرفتار تو باشم
خورشيد درين ره بود از آبله پايان
من کيستم آخر که طلبکار تو باشم؟
غير از کف افسوس مرا برگ دگر نيست
آخر به چه سرمايه خريدار تو باشم؟
يک فاخته سرو تو اين طارم نيلي است
من در چه شمارم که هوادار تو باشم؟
زان پاکتر افتاده ترا دامن عصمت
کز ديده تر شبنم گلزار تو باشم
من کز رخ خورشيد نظر را ندهم آب
قانع به نگاه در و ديوار تو باشم
معراج من اين بس که چو خار سر ديوار
از دور تماشايي گلزار تو باشم
چون آب دهم چشم خود از چشمه کوثر؟
من کز دل و جان تشنه ديدار تو باشم