شماره ٣٠١: فرياد که از کوتهي بخت ندارم

فرياد که از کوتهي بخت ندارم
دستي که ترا تنگ در آغوش فشارم
کو بخت رسايي که در آن صبح بناگوش
دستي به دعا همچو سر زلف برآرم
پروانه بزم تو مرا شمع اميد ست
در خلوت خاص تو اگر بار ندارم
اين دست نگارين که من از زلف تو ديدم
مشکل که گشايد گره از رشته کارم
در طالع من نيست به گرد تو رسيدن
چون گرد يتيمي است زمين گير، غبارم
دلکشترم از خال لب و خط بناگوش
در حاشيه بزم تو هر چند که خوارم
بي نيشتر خار، گل از من نتوان چيد
چون آبله در پرده غيب است بهارم
از من مطلب جبهه واکرده که پيچيد
چون غنچه بهم، تنگي اين سبز حصارم
چون بيخبران خام مدانم، که رسيده است
در نقطه آغاز به انجام، شرارم
صد شکر که جز ساده دلي نيست متاعي
چون آينه در دست ازين نقش و نگارم
صائب ز فلک نيست مرا چشم نوازش
چون ماه تمام از دل خويش است مدارم