شماره ٢٩٨: آن حال ندارم که به فکر دگر افتم

آن حال ندارم که به فکر دگر افتم
کو قوت پا تا به خيال سفر افتم
من کز جگر شير بود توشه راهم
تا کي پي اين قافله بيجگر افتم؟
پرسند اگر از حاصل سرگشتگي من
برگرد سرش گردم و از پاي در افتم
چون نگسلم از خضر، که در راه توکل
هر گه به عصا راه روم پيشتر افتم
چون گل سر پيوند به بيگانه ندارم
در پاي برآرنده خود چون ثمر افتم
آن مشت خسم در کف اين قلزم خونين
کز جنبش هر موج به دام دگر افتم
صد نامه حسرت کنم ارسال و ز غيرت
شهباز شوم در عقب نامه برافتم
اي ابر مرا رزق جگر سوخته اي کن
مپسند که در دست بخيل گهر افتم
صائب اگر از گوشه عزلت بدر آيم
چون روزي ارباب هنر در بدر افتم