شماره ٢٩٣: برخيز تا به عالم بي چند و چون رويم

برخيز تا به عالم بي چند و چون رويم
از خود به تازيانه آهي برون رويم
بيرون کنيم رخت گل آلود جسم را
سر پا برهنه بر فلک آبگون رويم
از فيل بند چرخ برآييم، تا به کي
کج کج بر اين بساط چو اسب حرون رويم؟
بر صفحه جهان رقم نيستي کشيم
زان پيش کز قلمرو هستي برون رويم
از آفتاب کي سر ما گرم مي شود؟
از دست، کي به اين قدح واژگون رويم؟
با عشق جان شکار دليري ز عقل نيست
در کام شير، چند پي آزمون رويم؟
در آتش است شبنم گل از حضور ما
از بس که آرميده در ين بحر خون رويم
در اشک گرم غوطه زند چشم آهوان
روزي که ما ز دامن دشت جنون رويم
صائب ز تنگ خلقي ابناي روزگار
وقت است کز قلمرو هستي برون رويم