شماره ٢٩١: از خويش مي رويم و ترا ياد مي کنيم

از خويش مي رويم و ترا ياد مي کنيم
در کوه قاف صيد پريزاد مي کنيم
هر قسم بندگي که برآيد ز دست ما
نسبت به سرو و سوسن آزاد مي کنيم
از اشتياق بحر چو سيلاب نوبهار
در کوه و دشت ناله و فرياد مي کنيم
در شادماني دل خصم است فتح ما
با خلق در شکست خود امداد مي کنيم
از دشمنان دريغ نداريم آب خويش
زهاد را به ميکده ارشاد مي کنيم
لذت نمانده است در آينده حيات
از عيشهاي رفته دلي شاد مي کنيم
محسود عالميم، اگر چه دهان تلخ
شيرين به خون چو تيشه فرهاد مي کنيم
چون سايه هما نظر التفات ما
صائب به هر زمين فتد آباد مي کنيم