شماره ٢٨٧: چون صبح خنده با جگر چاک مي زنيم

چون صبح خنده با جگر چاک مي زنيم
در موج خيز خون نفس پاک مي زنيم
هر جا که موج حادثه ابرو بلند کرد
ما چون حباب پيرهني چاک مي زنيم
همت به هيچ مرتبه راضي نمي شود
در دام، فال حلقه فتراک مي زنيم
در سردسير خاک که يک روي گرم نيست
جوشي به زور شعله ادراک مي زنيم
چون کاروان ريگ به منزل نمي رسيم
چندان که قطره بر ورق خاک مي زنيم
ناخن حريف آبله دل نمي شود
بر قلب شيشه خانه افلاک مي زنيم
صائب کدام غبن به اين مي رسد که ما
داريم مي به ساغر و ترياک مي زنيم