شماره ٢٨٤: ما تلخي جهان به رخ تازه مي کشيم

ما تلخي جهان به رخ تازه مي کشيم
اين زهر را زياده ز اندازه مي کشيم
محتاج اشک ما نبود آب و رنگ حسن
از سادگي به چهره گل غازه مي کشيم
آشفتگي است لازم جمعيت حواس
بيجا ز چرخ منت شيرازه مي کشيم
افسرده است مستي ما چون خمار ما
ما جام را به تلخي خميازه مي کشيم
از گل هزار حلقه رنگين درين چمن
در گوش عندليب ز آوازه مي کشيم
مي سوزد از شفق نفس خونچکان ما
تا همچو صبح يک نفس تازه مي کشيم
بيشي کمي است شوق چو افتاد بي شمار
دريا کشيم و باده به اندازه مي کشيم
چون بلبل دراز نفس منت بهار
صائب درين چمن پي آوازه مي کشيم