شماره ٢٧٧: با هر که شکوه از دل افگار مي بريم

با هر که شکوه از دل افگار مي بريم
مجروح را به سير نمکزار مي بريم
منت بود بر آينه صاف ما گران
از بخت سبز زحمت زنگار مي بريم
پوشيدن نظر ز جهان، باز کردن است
از خواب، فيض دولت بيدار مي بريم
لفظ از ظهور معني روشن حجاب نيست
ما فيض صبحدم ز شب تار مي بريم
در مه ز نور مهر توان فيض بيش برد
ما از نقاب لذت ديوار مي بريم
مرغ چمن ز چاک گريبان گل نيافت
فيضي که ما ز رخنه ديوار مي بريم
از گوشه اي که نيست در او ره خيال را
ما فيض گوشه دهن يار مي بريم
در دست ما ز مال جهان نيست خرده اي
دايم خبر به خانه ز بازار مي بريم
تا دست خود ز باده گلرنگ شسته ايم
صائب خجالت از رخ گلزار مي بريم