شماره ٢٧٣: هموار از درشتي چرخ دغا شديم

هموار از درشتي چرخ دغا شديم
صد شکر رو سفيد ازين آسيا شديم
فرصت نداد تيغ که بالا کنيم سر
زان دم که چون قلم به سخن آشنا شديم
از قطع ره به منزل اگر رهروان رسند
ما رفته رفته دور ز منزل چرا شديم؟
از هيچ ديده قطره آبي نشد روان
در سنگلاخ دهر اگر توتيا شديم
دستش به چيدن سر ما کار تيغ کرد
چون گل به روي هر که درين باغ وا شديم
پهلو تهي ز سنگ حوادث نساختيم
خندان چو دانه در دهن آسيا شديم
افتاده است رتبه افتادگي بلند
پر دست و پا زديم که بي دست و پا شديم
با کاينات بر در بيگانگي زديم
تا آشنا به آن نگه آشنا شديم
مغزي نداشتيم که گرديم رو سفيد
چون تخم پوچ منفعل از آسيا شديم
درد سخن علاج ندارد، و گرنه ما
صائب رهين منت چندين دوا شديم