شماره ٢٧٢: ما کار دل به آن خم ابرو گذاشتيم

ما کار دل به آن خم ابرو گذاشتيم
سر چون کمان حلقه به زانو گذاشتيم
بستيم لب به شهد خموشي ز گفتگو
شکر به طوطيان سخنگو گذاشتيم
حاشا که تيغ صبح قيامت جدا کند
از فکر او سري که به زانو گذاشتيم
شستيم دست خود ز ثمر پاک همچو سرو
روزي که پاي بر لب اين جو گذاشتيم
کردند همچو سرو نفس راست بلبلان
تا از چمن به کنج قفس رو گذاشتيم
از جرم ما مپرس چه مقدار و چند بود
ما کوه قاف را به ترازو گذاشتيم
نتوان دريغ داشت ز مستان کباب را
دل را به آن دونرگس جادو گذاشتيم
صائب شديم مرکز پرگار آسمان
از دست تا عنان تکاپو گذاشتيم