شماره ٢٧٠: ما داغ توبه بر دل ساغر گذاشتيم

ما داغ توبه بر دل ساغر گذاشتيم
دور طرب به نشأه ديگر گذاشتيم
اينجا کسي به داد دل ما نمي رسد
ديوان خود به دامن محشر گذاشتيم
ترک سرست خضر ره بازماندگان
ما کار شمع خويش به صرصر گذاشتيم
يک جبهه گشاده نديديم در جهان
پوشيده بود روي به هر در گذاشتيم
ابر ز کام مغز جهان را گرفته است
بيهوده عود خويش به مجمر گذاشتيم
تا در شمار آبله پايان در آمديم
چون بحر پاي بر سر گوهر گذاشتيم
روي زمين چو صفحه مسطر کشيده شد
از بس به خاک پهلوي لاغر گذاشتيم
روزي که گشت آهن ما تيغ آبدار
تن رابه پيچ و تاب چو جوهر گذاشتيم
آيينه اي است آب نما ساغر سپهر
بيهوده لب بر اين لب ساغر گذاشتيم
صائب ز انفعال نداريم روي خلق
تا خويش را به خاک برابر گذاشتيم