شماره ٢٦٩: چون غنچه دست بر دل شيدا گذاشتيم

چون غنچه دست بر دل شيدا گذاشتيم
گل را به باغبان خنک وا گذاشتيم
تا چند چون سفينه توان بود تخته بند؟
موجي شديم و روي به دريا گذاشتيم
چون داغ لاله از سر ما موج خون گذشت
پهلو اگر به بستر خارا گذاشتيم
تبخاله است لاله سرچشمه سراب
بيهوده دل به عشوه دنيا گذاشتيم
از جوش مي، چو ابر (ز) دريا هوا گرفت
هر پنبه اي که بر سر مينا گذاشتيم
خود را به تيغ کوه کشيدند لاله ها
تا همچو سيل روي به صحرا گذاشتيم
افتاده تر ز سنگ نشان بود گردباد
روزي که ما به دشت جنون پا گذاشتيم
عشق غيورننگ شراکت نمي کشد
ما آفتاب را به مسيحا گذاشتيم
تا کي به شيشه خانه مشرب زنند سنگ؟
زهاد را به باطن مينا گذاشتيم
صائب کسي به درد دل ما نمي رسد
ناچار دست بر دل شيدا گذاشتيم