شماره ٢٦٨: ما اختيار خويش به صهبا گذاشتيم

ما اختيار خويش به صهبا گذاشتيم
سر بر خط پياله چو مينا گذاشتيم
آمد چو موج دامن ساحل به دست ما
تا اختيار خويش به دريا گذاشتيم
از جبهه گشاده گراني رود ز دل
چون کوه سر به دامن صحرا گذاشتيم
از حرف و صوت زير و زبر بود حال ما
مهر سکوت بر لب گويا گذاشتيم
چون سيل گرد کلفت ما هر قدم فزود
تا پاي در خرابه دنيا گذاشتيم
از سر زدن چو شمع شود بيش شوق ما
تا روي خود به عالم بالا گذاشتيم
از خلق روزگار گرفتيم گوشه اي
بر کوه قاف پشت چو عنقا گذاشتيم
شد مخمل دو خوابه ز خوابگران ما
پهلو اگر به بستر خارا گذاشتيم
ديوانه راست سلسله شيرازه جنون
دل را به آن دو زلف چليپا گذاشتيم
از دست رفت دل به نظر باز کردني
اين طفل را عبث به تماشا گذاشتيم
صائب بهشت نقد درين نشأه يافتيم
تا دست رد به سينه دنيا گذاشتيم