شماره ٢٦٧: داغي ز عشق بر دل فرزانه سوختيم

داغي ز عشق بر دل فرزانه سوختيم
قنديل کعبه را به صنمخانه سوختيم
هرگز صداي بال و پر ما نشد بلند
آهسته همچو شمع درين خانه سوختيم
چيدندگل ز شمع حريفان دور گرد
ما در کنار شمع غريبانه سوختيم
عاشق کجا و جرأت بوس و کنار يار؟
ما بيدلان به آتش پروانه سوختيم
مي شد هزار قافله را شوق ما دليل
صد حيف ازين چراغ که در خانه سوختيم
گنج از گهر به تربت ما شمعها فروخت
ما همچو جغد اگر چه به ويرانه سوختيم
اي آب زندگي ز شبستان برون خرام
کز انتظار جلوه مستانه سوختيم
هنگامه گرم ساز ضرورست عشق را
ما و سپند هر دو حريفانه سوختيم
آب حيات مي چکد از ابر نوبهار
اکنون که ما ز تشنه لبي دانه سوختيم
از يک پياله خار و خس زهد خشک را
مستانه سوختيم و چه مستانه سوختيم!
از شمع، خوشه تخم شراري نبسته بود
روزي که بال خويش چو پروانه سوختيم
در زير تيغ شمع نکرديم اضطراب
صائب درين بساط دليرانه سوختيم