شماره ٢٦٤: ما همچو غنچه سر به گريبان کشيده ايم

ما همچو غنچه سر به گريبان کشيده ايم
گوي مراد در خم چوگان کشيده ايم
خون همچو نافه در تن ما مشک مي شود
تا دست خود ز نعمت الوان کشيده ايم
شيرين شده است تا چو گهر استخوان ما
بسيار تلخ و شور ز عمان کشيده ايم
رنجيده ايم اگر ز وطن حق به دست ماست
آنها که ما ز سيلي اخوان کشيده ايم
گشته است توتياي قلم استخوان ما
از بس که بار منت احسان کشيده ايم
از موجه سراب درين دشت آتشين
بسيار ناز چشمه حيوان کشيده ايم
خود را ز مکردوست نمايان روزگار
گاهي به چاه و گاه به زندان کشيده ايم
چون مور خاکسار ز گفتار شکرين
خود را به روي دست سليمان کشيده ايم
تا چشم ما به دولت بيدار وا شده است
يک عمر مشق خواب پريشان کشيده ايم
ما پرده ها ز آبله پاي خود ز رشک
بر روي خارهاي مغيلان کشيده ايم
صائب ز سيل حادثه از جا نمي رويم
ما پاي خود چو کوه به دامان کشيده ايم