شماره ٢٦١: ما رخت خود به گوشه عزلت کشيده ايم

ما رخت خود به گوشه عزلت کشيده ايم
دست از پياله، پاي ز صحبت کشيده ايم
مشکل به تازيانه محشر روان شود
پايي که ما به دامن عزلت کشيده ايم
خون در دل نعيم بهشت برين کند
ميلي که ما به ديده رغبت کشيده ايم
در دانه خوشه اي شده هر خوشه خرمني
تا خويش را به ملک قناعت کشيده ايم
گام نهنگ ساحل مقصود ما شده است
از بس که چار موجه کثرت کشيده ايم
گشته است توتياي قلم استخوان ما
تا سرمه اي به چشم بصيرت کشيده ايم
گرديده است سيلي صرصر به شمع ما
دامان هر که را به شفاعت کشيده ايم
تا صبح رستخيز به دندان گزيدني است
دستي که ما ز دامن فرصت کشيده ايم
صبح وطن به شير برون آورد مگر
زهري که ما ز تلخي غربت کشيده ايم
گرديده است آب دل ما ز تشنگي
تا قطره اي ز ابر مروت کشيده ايم
آسان نگشته است به آهنگ، ساز ما
يک عمر گوشمال نصيحت کشيده ايم
بوده است گوشه دل خود در جهان خاک
جايي که ما نفس به فراغت کشيده ايم
صائب چو سرو و بيد ز بي حاصلي مدام
در باغ روزگار خجالت کشيده ايم