شماره ٢٥٧: ما گل به دست خود ز نهالي نچيده ايم

ما گل به دست خود ز نهالي نچيده ايم
در دست ديگران گلي از دور ديده ايم
چون لاله صاف و درد سپهر دو رنگ را
در يک پياله کرده و بر سر کشيده ايم
با بخت تيره ازستم چرخ فارغيم
در دست زنگي آينه زنگ ديده ايم
نو کيسه مصيبت ايام نيستيم
چون صبحدم هزار گريبان دريده ايم
روي از غبار حادثه در هم نمي کشيم
ما ناف دل به حلقه ماتم بريده ايم
دل نيست عقده اي که گشايد به زور فکر
بيهوده سر به جيب تأمل کشيده ايم
امروز نيست سينه ما داغدار عشق
چون لاله ما ز صبح ازل داغ ديده ايم
دور نشاط ما خم فتراک قاتل است
ما ماه عيد را به رخ زخم ديده ايم
گل دام نکهت عبثي مي کند به خاک
ما بوي پيرهن به تکلف شنيده ايم
جنگ گريز شيوه ما نيست چون شرار
صدبار چون نسيم بر آتش دويده ايم
از آفتاب تجربه سنگ آب مي شود
ما غافلان همان ثمر نارسيده ايم
از جور روزگار نداريم شکوه اي
اين گرگ را به قيمت يوسف خريده ايم
صائب زبرگ عيش تهي نيست جيب ما
چون غنچه تا به کنج دل خود خزيده ايم