شماره ٢٥٥: از آه دام موج به دريا فکنده ايم

از آه دام موج به دريا فکنده ايم
از اشک تخم لاله به صحرا فکنده ايم
يک روز با حباب به کشتي نشسته ايم
همراه موج سلسله بر پا فکنده ايم
بر چهره اي که آب شود از نگاه گرم
غفلت نگر که طرح تماشا فکنده ايم
ما انتظار شور قيامت نمي کشيم
سنگي به شيشه خانه دلها فکنده ايم
کي به شود به مرهم زنگار آسمان؟
زخمي که ما به دل ز تمنا فکنده ايم
توفيق از رفاقت ما دست شسته است
امروز را،ز بس که به فردا فکنده ايم
رنگ شکسته کم ز زبان شکسته نيست
ما عرض حال خويش به سيما فکنده ايم
امروز ريشه گل بي خار گشته است
خاري که ما به چشم تماشا فکنده ايم
صائب به دولت دو جهاني رسيده است
ما چون هماي سايه به هر جا فکنده ايم