شماره ٢٤٩: صلح از فلک به ديده بيدار کرده ايم

صلح از فلک به ديده بيدار کرده ايم
رو در صفا و پشت به زنگار کرده ايم
جان را ز قيد جسم سبکبار کرده ايم
دامن خلاص ازين ته ديوار کرده ايم
زيبا و زشت در نظر ما يکي شده است
تا خويش را چو آينه هموار کرده ايم
برخود نچيده ايم بساطي ز شيد و زرق
ترک ردا و جبه و دستار کرده ايم
طفلان به شوق ما همه صحرا گرفته اند
ما راه عشق را ره بازار کرده ايم
هموار گشته است به ما سنگلاخ دهر
تا روي خود ز خلق به ديوار کرده ايم
انگشت اعتراض به حرفي نمي نهيم
خود را خلاص ازين دهن مار کرده ايم
خورشيد داغ گوهر عالم فروز ماست
دريا روان ز چشم خريدار کرده ايم
داغ است چرخ از دل بي آرزوي ما
اين دشت را تهي ز خس و خار کرده ايم
از برگريز حادثه آسوده خاطريم
از گل به خار صلح چو ديوار کرده ايم
طبل از هجوم سنگ ملامت نمي خوريم
چون کبک مست خنده به کهسار کرده ايم
ما را فريب دانه نمي آورد به دام
اول نظر به آخر هر کار کرده ايم
آلوده از نظاره جنت نمي کنيم
چشمي که باز بر رخ دلدار کرده ايم
دانسته ايم سختي اين راه دور را
خود را ز هر چه هست سبکبار کرده ايم
نتوان گره بر رشته ما يافتن چو موج
قطع نظر ز گوهر شهوار کرده ايم
منظور ما چو لاله نبوده است غير داغ
چشمي اگر سياه به گلزار کرده ايم
چون شمع بود از پي پروانه نجات
دستي اگر بلند شب تار کرده ايم
بي حاصلي نگر که زکردار دلپذير
صائب چو خامه صلح به گفتار کرده ايم