شماره ٢٤٤: ما هوش خود به باده گلرنگ داده ايم

ما هوش خود به باده گلرنگ داده ايم
گردن چو شيشه بر خط ساغر نهاده ايم
بر روي دست باد مرا دست سير ما
چون موج تا عنان به کف بحر داده ايم
يک عمر همچو غنچه درين بوستانسرا
خون خورده ايم تا گره دل گشاده ايم
از زندگي است يک دو نفس در بساط ما
چون صبح ما ز روز ازل پير زاده ايم
بر هيچ خاطري ننشسته است گرد ما
افتاده نيست خاک، اگر ما فتاده ايم
چون طفل ني سوار به ميدان اختيار
در چشم خود سوار وليکن پياده ايم
عمري است تا به پاي زمين گير همچو سنگ
در رهگذار سيل حوادث فتاده ايم
چون سبزه پا شکسته اين باغ نيستيم
ز آزادگي چو سرو به يک پا ستاده ايم
گوهر نمي فتد ز بها از فتادگي
سهل است اگر به خاک دو روزي فتاده ايم
صائب بود ازان لب ميگون خمار ما
بيدرد را خيال که مخمور باده ايم