شماره ٢٤٢: ما شمع را به شهپر خود، سر گرفته ايم

ما شمع را به شهپر خود، سر گرفته ايم
دايم ز شيشه پنبه به لب بر گرفته ايم
بر مي خوريم با همه تلخي گشاده روي
سر مشق مشرب از خط ساغر گرفته ايم
خاموش کرده ايم به نرمي حريف را
دايم به موم، روزن مجمر گرفته ايم
باري که سنگ سرمه کند کوه قاف را
از دوش آسمان و زمين بر گرفته ايم
تسخير کرده ايم فلک را به نيم آه
نمرود را به پشه لاغر گرفته ايم
سر پنجه تصرف ما آهنين قباست
در آب تيغ ريشه چو جوهر گرفته ايم
در زير چرخ خواب فراغت نمي کنيم
از راه سيل بستر خود بر گرفته ايم
زان خط مشکفام که خون مي چکد از و
آيينه چون محيط به عنبر گرفته ايم
دلسوزتر ز حسن گلوسوز يار نيست
ما چاشني قند، مکرر گرفته ايم
آن زلف را به دانه دل صيد کرده ايم
سيمرغ را به دام کبوتر گرفته ايم
طوفان نوح سرد نسازد تنور ما
زينسان که ما ز آتش دل در گرفته ايم
نسبت به کوي دوست درست است عزم ما
از اضطراب دل ره ديگر گرفته ايم
از پيچ و تاب عشق که عمرش دراز باد
چون رشته جاي در دل گوهر گرفته ايم
آن آتشي که جرأت پروانه داغ اوست
در زير بال خود چو سمندر گرفته ايم
نتوان گرفت دل ز سر زلف، ورنه ما
برگ خزان رسيده ز صرصر گرفته ايم
از ما مجوي زينت ظاهر که چون صدف
ما اندرون خانه به گوهر گرفته ايم
صائب ز همزباني عطار خوش زبان
منقار خود چو پسته به شکر گرفته ايم