شماره ٢٢٩: تا چند پير ميکده را درد سر دهم؟

تا چند پير ميکده را درد سر دهم؟
رفتم ز مي قرار به خون جگر دهم
يکسر ز تاج و تخت برآيند خسروان
گر از حضور کنج قناعت خبر دهم
چون بهله باز گشت مبادا به ساعدش
روزي که دست خويش به دست دگر دهم
دل نيست وحشيي که شود رام با کسي
ديوانه را به کوچه و بازار سر دهم
بحر سخاوتم که به هر قطره وقت جوش
از موجه و حباب کلاه و کمر دهم
يوسف به سيم قلب فروش ز عقل نيست
حاشا که فيض صبح به خواب سحر دهم
نقصان نمي کند دهد آن کس که زر به زر
زان نقدجان خويش به آن سيمبر دهم
گر آسمان کند نگه تلخ سوي من
نه خرمنش به باد ز آه سحر دهم
مجنون من ز سنگ ملامت گرفته نيست
چون کبک، داد خنده به کوه و کمر دهم
چون نخل ميوه دار درين بوستانسرا
بارد اگر به فرق مرا سنگ، بر دهم
در حالت خمار ندارم اگر شعور
هنگام مستي از ته دلها خبر دهم
مرگ من است صحبت تردامنان دهر
جان از براي سوختگان چون شرر دهم
بي حاصل است نخل اميدم چو بيدو سرو
صائب مگر به تربيت عشق بردهم