شماره ٢٢٤: دل را جلا به ديده نمناک مي کنم

دل را جلا به ديده نمناک مي کنم
آيينه را به دامن تر پاک مي کنم
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است
سر را به کار حلقه فتراک مي کنم
پاس صفاي آيينه مي دارم از غبار
جان را اگر ز تيغ تو امساک مي کنم
بر هر زمين که مي رسم، از پيچ و تاب خويش
دامي ز شوق صيد تو در خاک مي کنم
غافل نيم به مستي ازان قبله دعا
دستي بلند چون شجر تاک مي کنم
دارم به اشک بي اثر خود اميدها
با آن که تخم سوخته در خاک مي کنم
در باغ بي تو هر قدح خون که مي خورم
دست و دهن به دامن گل پاک مي کنم
هر چند عاقبت ثمر مي ندامت است
خوني به نقد در دل افلاک مي کنم
برقي کز اوست سينه ابر بهار چاک
از سادگي نهفته به خاشاک مي کنم
صائب ز ضعف تن نفسم مي شود تمام
تا چون حباب پيرهني چاک مي کنم