شماره ٢١٩: چون نيست پاي آن که ز عالم بدر زنم

چون نيست پاي آن که ز عالم بدر زنم
دستي به دل گذارم و دستي به سر زنم
گر مي زنم به هم کف افسوس دور نيست
بال و پرس نمانده که بر يکدگر زنم
اکنون که تيغ من سپر و تير شد کمان
دستي مگر به ترکش آه سحر زنم
اي سرو خوش خرام ز پيش نظر مرا
چندان مرو که دامن جان بر کم زنم
از گريه شمرده من شد جهان خراب
اي واي اگر به آبله ها نيشتر زنم
در زير چرخ سعي به جايي نمي رسد
در تنگناي بيضه چه بيهوده پر زنم؟
از چشم بد چکيده الماس مي شود
از گريه مشت آبي اگر بر جگر زنم
هر چند طوطيم، علف تيغ مي شوم
از هر کجا چو سبزه بيگانه سر زنم
صائب هزار نيش ز هر خار مي خورم
در راه عشق گامي اگر بيخبر زنم