شماره ٢١٥: از فکر خلق عشق خدا کرد فارغم

از فکر خلق عشق خدا کرد فارغم
اين درد از هزار دوا کرد فارغم
هر چند سوخت تخم مرا عشق، خوشدلم
کز خار نشو و نما کرد فارغم
قد تو از قيامت نقدي که جلوه داد
از انتظار روز جزا کرد فارغم
شادم به غنچه دل مشکل گشاي خويش
کز منت نسيم صبا کرد فارغم
چون مغز بي حجاب برون آمدم ز پوست
عشق يگانه از دو سرا کرد فارغم
حيرانيي که شد ز محبت مرا نصيب
از امتياز درد و دوا کرد فارغم
صحرا به من ز راهنما تنگ گشته بود
آوارگي ز راهنما کرد فارغم
شکر خدا که ديدن آن لعل آبدار
ازناز خشک آب بقا کرد فارغم
مشرب درين جهان ندهد گر نتيجه اي
اين بس که از عصا و ردا کرد فارغم
دريافتم حقيقت دنياي پوچ را
دل زين سراب آب نما کرد فارغم
صائب ربود جاذبه دل مرا ز خلق
زين همرهان آبله پا کرد فارغم