شماره ٢٠٧: از شرم عشق بود مرا در نقاب چشم

از شرم عشق بود مرا در نقاب چشم
شد زان رخ گشاده مرا بي حجاب چشم
سوزد به هر کجا که فتد اشک گرم من
دارد ز بس به ديدن رويت شتاب چشم
ترک حيات نيست به خاطر مرا گران
ترسم شود ز مرگ، بدآموز خواب چشم
امروز محو دختر رز نيست چشم من
واشد مرا به روي قدح چون حباب چشم
مشق نظاره گل روي تو مي کنم
گر افکنم جدا ز تو برآفتاب چشم
پايم نمي رسد به زمين از شکفتگي
تا سوده ام به پاي تو همچون رکاب چشم
از خط فزود مستي آن چشم پر خمار
در نوبهار سير نگردد ز خواب چشم
گه اشک مي فشاند و گه محو مي شود
هر دم زند ز شوق تو نقشي بر آب چشم
از بحر، چون حباب، تهي کاسه است حرص
قانع دهد چو آبله آب از سراب چشم
فرياد کز نظاره خورشيد طلعتان
خواهد رساند خانه دل را به آب چشم
باغ و بهار عشق، جگرهاي سوخته است
آتش هميشه آب دهد از کباب چشم
هر کس که آبرو طلبد صائب از سخن
دارد ز حرص از گل کاغذ گلاب چشم