شماره ٢٠٦: چشمي به گريه تر نشد از دود آتشم

چشمي به گريه تر نشد از دود آتشم
يارب چه بود مصلحت از بود آتشم؟
پروانه مرا به چراغ احتياج نيست
چون کرم شبچراغ زراندود آتشم
آسوده اند سوختگان از گداز عشق
از خاميي که هست مرا، عود آتشم
پاي چراغ سوختگان است سينه ام
از داغ عشق، کعبه مقصود آتشم
سوزي که هست در جگر من مرا بس است
خامي نمي کند هوس آلود آتشم
ديگر عنان گريه نيارد نگاه داشت
در ديده اي که سرمه کشد دود آتشم
نه مستحق عشقم و نه در خور هوس
بيگانه بهشتم و مردود آتشم
خاکسترست حاصل نشو و نماي من
بي عاقبت چو خرمن نابود آتشم
از آه کم نشد پرکاهي غم از دلم
شد چهره کهربايي ازين دود آتشم
چون گوهر گرامي آدم درين بساط
مسجود آفرينش و مردود آتشم
صائب نگشت نرم دل آهنين من
عمري است گر چه در کف داود آتشم