شماره ٢٠٣: با درد خشک ساخته ام، از دوا ترم

با درد خشک ساخته ام، از دوا ترم
چشم غبار ديده ام، از توتيا ترم
در آفتابروي قناعت نشسته ام
از سايبان منت بال هما ترم
اي سيل بگذر از سر ويرانيم که من
از نقش پاي ريگ روان بي بقا ترم
جرم مرا چو اشک مياور به روي من
کز جبهه تا (به) نقش قدم از حيا ترم
دورم مکن به تهمت بيگانگي که من
از معني بلند به دل آشنا ترم
حسنش همان به ساغر مي جلوه مي کند
از اشک تاک اگر چه بسي باصفا ترم
روزي که در پياله مي لاله رنگ نيست
از عندليب فصل خزان بينوا ترم
هر چند مي دهم به غزل داد خسروي
صائب همان ز عرفي شيرين ادا، ترم