شماره ١٩٨: با صد زبان چو غنچه گل بي زبان شدم

با صد زبان چو غنچه گل بي زبان شدم
تا پرده دار خرده راز نهان شدم
چون ماه مصر، قيمت من خواست عذر من
گر يک دو روز بار دل کاروان شدم
از خار راه من گل اميد مي دمد
اکنون که همچو سيل به دريا روان شدم
سيلاب من کجا به محيط بقا رسد؟
زينسان که از غبار علايق گران شدم
افتاد حرف من به زبان چون دهان يار
هر چند بيشتر ز نظرها نهان شدم
هرگز شکوفه ام به ثمر بارور نشد
چون صبح اگر چه پير درين بوستان شدم
چون خار دلشکسته درين بوستانسرا
شرمنده نسيم بهار و خزان شدم
در موسمي که بال برآرد ز لاله سنگ
چون بيضه پا شکسته درين آشيان شدم
درد طلب به مرگ ز من دست بر نداشت
آخر چو موج کشتي ريگ روان شدم
رضوان نداشت منصب درباني بهشت
روزي که من رياض ترا باغبان شدم
تا شد قبول پير خرابات خدمتم
صائب اميدوار به بخت جوان شدم