شماره ١٩٧: از خاکيان ز صافي طينت جدا شدم

از خاکيان ز صافي طينت جدا شدم
از دست روزگار برون چون دعا شدم
آورد روي عشرت روي زمين به من
تا قانع از جهان به مقام رضا شدم
چون آب تيغ بود وفادار، شبنمم
آويختم به دامن گل بيوفا شدم
دست نسيم و پاي صبا در نگار بود
در گلشني که من به هواي تو وا شدم
بر کوه و دشت جلوه من جاي تنگ داشت
چون سيل در محيط تو بي دست و پا شدم
داغ است نوبهار ز فيض جنون من
ديوانه شد به هر که دو روز آشنا شدم
در طبع بردبار هدف سرکشي نبود
چون تير من زکجروي خود خطا شدم
صائب به زير تيغ سرآمد حيات من
زان دم که چون قلم به سخن آشنا شدم